سایت هم معنی...

فهرست:
معنی بیکران در لغتنامه دهخدا

معنی بیکران در لغتنامه دهخدا

معنی کلمه بی کران [ ک َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + کران ) بی کرانه، بی حد، بی نهایت ( آنندراج )، بی پایان، غیرمحدود ( ناظم الاطباء ) نامحدود:

نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد
دولت او بی کران و نعمت او بی کنار

فرخی
 

عمر تو بادا بی کران سود تو بادا بی زیان
همواره بادا جاودان در عز و ناز و عافیه

منوچهری
 

باد عمرت بی زوال و باد عزت بی کران
باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ

منوچهری
 

پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو
تا نمانی عمرهای بی کران اندر کرب

ناصرخسرو
 

نبشته چو با گفته جمع آمدی
و گرچند بس بی کران باشدی

( کلیله و دمنه )
 

... چو اکرام و افضال تو بی کران
چو انعام و احسان تو بی حساب

سوزنی
 

ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو
بی کنار و بی کران شد صلح ما و جنگ تو

سوزنی
 

|| سخت بسیار ( یادداشت بخط مؤلف ) فراوان، بی شمار ( یادداشت مؤلف )، بی مر، بی اندازه:

بتو بخشم این بی کران گنجها
که آورده ام گرد با رنجها

دقیقی
 

به بیچارگی باژ و ساو گران
پذیرفت با هدیه بی کران

فردوسی
 

سپه کش چو رستم سپه بی کران
بسی نامداران و جنگاوران

فردوسی
 

سپاهی در آن شهر بد بی کران
دلیران رومی و گندآوران

فردوسی
 

چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بی کران لشکر و کار سخت

اسدی
 

یکی نامه با این همه خواسته
در او پوزش بی کران خواسته

اسدی
 

فلک چاکر مکنت بی کرانش
خرد بنده خاطر هوشیارش

ناصرخسرو
 

پیمبر شبانی بدو داد از امت
به أمر خدا این رمه بی کران را

ناصرخسرو
 

و با بی کران خواسته و برده سوی عراق بازآمد. ( مجمل التواریخ والقصص ).

چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران

نظامی
 

هر امیری داشت خیل بی کران
تیغها را برکشیدند آن زمان

مولوی
 

.... چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بی کران داشت. ( گلستان ). یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بی کران داری. ( گلستان ). دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده... جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. ( گلستان ).

شب تنهائیم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بی کران کرد

حافظ
 

|| لایتناهی، نامتناهی :

چونکه ذات تو بی کران باشد
کس چه گوید ترا که آن باشد

اوحدی
 

|| بی کنار ( آنندراج )، بی کناره، بی ساحل، وسیع و بسیار فراخ، بی حد و حساب:

یکی چشمه بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی

فردوسی
 

هنوز بازنگشتم ز بی کران دریا
که برگرفت ز من سایه تندبار غمام

فرخی
 

هر تخته ای از او چو سپهراست بی کران
هر دسته ای ازو چو بهشت است بی کنار

فرخی
 

این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
وان کند عهده بملکی بی کران و بی شمار

منوچهری
 

ز یکی چراغ آتش افروختن
توان بیشه بی کران سوختن

اسدی
 

قدرت زبرای کار تو ساخت
این قبه نغز بی کران را

خاقانی
 

با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را

خاقانی
 

وانکو بگوشه ای ز میانه کرانه کرد
هم گوشه دلش ستم بی کران کشد

خاقانی
 

اگر چه جرم او کوه گرانست
ترا دریای رحمت بی کرانست

نظامی
 

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق

حافظ
 

و رجوع به کران شود.

مترادف بیکران

بی پایان، بی کرانه، نامحدود، بدون مرز، بی اندازه، لایتناهی، وسیع، غیر قابل اندازه گیری

کلمات مرتبط