مترادف بیکران
بی پایان، بی کرانه، نامحدود، بدون مرز، بی اندازه، لایتناهی، وسیع، غیر قابل اندازه گیری
معنی بیکران در لغتنامه دهخدا
معنی کلمه بی کران [ ک َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + کران ) بی کرانه، بی حد، بی نهایت ( آنندراج )، بی پایان، غیرمحدود ( ناظم الاطباء ) نامحدود: نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد عمر تو بادا بی کران سود تو بادا بی زیان باد عمرت بی زوال و باد عزت بی کران پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو نبشته چو با گفته جمع آمدی ... چو اکرام و افضال تو بی کران ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو || سخت بسیار ( یادداشت بخط مؤلف ) فراوان، بی شمار ( یادداشت مؤلف )، بی مر، بی اندازه: بتو بخشم این بی کران گنجها به بیچارگی باژ و ساو گران سپه کش چو رستم سپه بی کران سپاهی در آن شهر بد بی کران چو لشکر بود اندک و یار بخت یکی نامه با این همه خواسته فلک چاکر مکنت بی کرانش پیمبر شبانی بدو داد از امت و با بی کران خواسته و برده سوی عراق بازآمد. ( مجمل التواریخ والقصص ). چو انبوه شد لشکر بی کران هر امیری داشت خیل بی کران .... چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بی کران داشت. ( گلستان ). یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بی کران داری. ( گلستان ). دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده... جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. ( گلستان ). شب تنهائیم در قصد جان بود || لایتناهی، نامتناهی : چونکه ذات تو بی کران باشد || بی کنار ( آنندراج )، بی کناره، بی ساحل، وسیع و بسیار فراخ، بی حد و حساب: یکی چشمه بی کران اندروی هنوز بازنگشتم ز بی کران دریا هر تخته ای از او چو سپهراست بی کران این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد ز یکی چراغ آتش افروختن قدرت زبرای کار تو ساخت با لطف تو در میان نهاده ست وانکو بگوشه ای ز میانه کرانه کرد اگر چه جرم او کوه گرانست بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود و رجوع به کران شود.
دولت او بی کران و نعمت او بی کنار
همواره بادا جاودان در عز و ناز و عافیه
باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ
تا نمانی عمرهای بی کران اندر کرب
و گرچند بس بی کران باشدی
چو انعام و احسان تو بی حساب
بی کنار و بی کران شد صلح ما و جنگ تو
که آورده ام گرد با رنجها
پذیرفت با هدیه بی کران
بسی نامداران و جنگاوران
دلیران رومی و گندآوران
به از بی کران لشکر و کار سخت
در او پوزش بی کران خواسته
خرد بنده خاطر هوشیارش
به أمر خدا این رمه بی کران را
عدد خواست از نام نام آوران
تیغها را برکشیدند آن زمان
خیالش لطفهای بی کران کرد
کس چه گوید ترا که آن باشد
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی
که برگرفت ز من سایه تندبار غمام
هر دسته ای ازو چو بهشت است بی کنار
وان کند عهده بملکی بی کران و بی شمار
توان بیشه بی کران سوختن
این قبه نغز بی کران را
خاقانی امید بی کران را
هم گوشه دلش ستم بی کران کشد
ترا دریای رحمت بی کرانست
ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق