معنی بی شمار در لغتنامه دهخدا
معنی کلمه بی شمار [ ش ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + شمار ) آنکه شمرده نشود ( آنندراج )، که به شماره درنیاید، بی حساب، بسیار، زیاده، بی مر ( ناظم الاطباء )، نامعدود، لایعد، بی اندازه، بی عدد، لایحصی : زهر چش ببایست بودش بکار وزین سوی دیگر گو اسفندیار همه از پی سود بردم بکار بپرسیدم از هر کسی بی شمار یکی هدیه آراست بس بی شمار تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ از ابر پیل سازم و از باد پیلبان این هنری خواجه جلیل چو دریاست این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد در آن بیشه ها مردم بی شمار مال بسیار و مردم بی شمار و عده تمام دهیم ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412 ) چندین ستاره تابدار بی شمار حاصل گشته است ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ). مکر است بی شمار و دها مر زمانه را ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم گفتند باک ندارید و مترسید که بسیار لشکر بی شمار باشد. ( قصص الانبیاء ص 147 ). از بی شمار خواسته بخشیدن تو نیست گر نه خرف شد خریف از چه تلف میکند عتابهای هجرتو بسیار است و حسابهای وصل تو بی شمار. ( سندبادنامه ص 75 ). سپاهی داد قیصر بی شمارش مپرس از غصه های بی شمارم روضه گاهی چو صد نگار درو بی طلب تو این طلبمان داده ای بدریا در منافع بی شمار است گر غصه روزگار گویم درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد کتب بسیار و دفاین بی شمار و دواوین از انواع علوم و اصناف اشعار و فنون و اخبار بر طلبه و اهل علم وقف کرد. ( تاریخ قم ص 6 ).و ضیاع بی شمار بی عد بر آن وقف کرد. ( محاسن اصفهان ص 142 ). غم بی حد و درد بی شمار و من فرد رجوع به شمار شود.
بدادش همه بی مر و بی شمار
همی کشتشان بی مر و بی شمار
بدو داشتم لشکر بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار
همه یادگار ازدر شهریار
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار
وز بانگ رعد آینه پیل بی شمار
با هنر بی شمار و گوهر بی عد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار
گیا خوردشان یا بر میوه دار.
من زو چنین رمیده ز مکر و رها شدم
که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار
برشمر از دست باد سیم و زر بی شمار
خلقی بی شمار از لشکر خوارزم بر صحرای آن رزم بیجان گشته بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 405 ).
بزر چون زر مهیا کرد کارش
مجو از جورهای روزگارم
سرو و شمشاد بی شمار درو
بی شمار و عد عطا بنهاده ای
وگرخواهی سلامت بر کنار است
بس قصه بی شمار گویم
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
یارب چه کنم که صبر نتوانم کرد