معنی بی حساب در لغتنامه دهخدا
معنی کلمه بی حساب [ ح ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) بی شمار ( ناظم الاطباء ) بیشمار و بی اندازه ( فرهنگ فارسی معین ): این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد باران رحمت بی حساب همه را رسیده ( گلستان ) و خرج بی حساب روا ندارد ( گلستان ). نالیدن بی حساب سعدی || بیهوده و ناحق ( ناظم الاطباء ) بیهوده ( فرهنگ فارسی معین ) : سوار هنرمند چابک رکاب || ناصحیح و ناراست ( ناظم الاطباء ) ناصحیح و نادرست ( فرهنگ فارسی معین ) : من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا || کنایه از ظلم و بیداد ( آنندراج ) : تا چند بی حساب به اهل نظر کنی شاهی که بر رعیت خود بی حساب کرد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بیشمار
گویند خلاف رأی داناست
که برآتش انگشت زد بی حساب
پدر بگوی که من بی حساب فرزندم
اینک رسید نوبت روز حساب خط
سیلاب گشت و خانه خود راخراب کرد