مترادف آبادان
آباد، برپا، پررونق، دایر، معمور
≠ خراب
معنی کلمه آبادان در فرهنگ معین
[ په ] (ص مر)
۱- معمور، دایر.
۲- مزروع، کاشته.
۳- پر، مشحون.
۴- سالم، تندرست.
۵- مأمون، ایمن.
۶- مرفه.
۷- شهر آبادان.
معنی آبادان در لغتنامه دهخدا
(ص مرکب) مسکون و مأهول، آهل (زمخشري) : و مزگت جامع اين شهر [ هري ] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان (حدودالعالم). || معمور، معموره، عامر، عامره : و اندر وي قبيله هاي بسياري از خلخ و جايي آبادان (حدودالعالم). و جايي بسيارمردم و آبادان و با نعمت بسيار. (حدودالعالم). و جايي بسيارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان (حدودالعالم). مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان (حدودالعالم). مسعودسعد شب و روز در آن انديشه بودي... تا آنجا شهري بنا کردندي تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندي (نوروزنامه). حجاج بهري [ از خانهء کعبه را ]بمنجنيق بيران کرده بود و چون از ابن الزبير فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد (مجمل التواريخ). سنائي سنائي چون نکردي خرابي آبادان اوحدي. | تندرست، فربه ساز : چون يک چندي آنجايگاه ببود [ گاو شتربه نام ] در خصب و نعمت روزگار گذاشت و فربه و آبادان گشت (کليله و دمنه). || خصيب، پرآب وعلف. || مأمون، ايمن: جوابي رسيد که خليفه آل بويه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعي نمانده است (تاريخ بيهقي). (اِخ) بندري است در مصب شط العرب موسوم بدماغهء گُسبه. درازاي آن 64 هزار گز و پهناي آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالي و شرقي آن کارون و بهمشير [ بهمن شير ] و حد غربي شط العرب و جنوبي خليج فارس. عرض جغرافيائي آن 31 درجه و 21 دقيقهء شمالي و طول جغرافيائي آن 48 درجه و 17 دقيقهء شرقي، و فاصلهء آن تا اهواز 115 هزار گز است. سابقاً به مناسبت مقبرهء منسوب بخضر که در حوالي بهمشير است جزيره الخضر ناميده ميشده است. از 1327 ه . ق. ببعد شرکت نفت جنوب تصفيه خانه ها در شهر آبادان ساخته و نفت را با لوله ها از مسجد سليمان به اين شهر مي آورد، و طول لوله ها که ميان اين دو محل کشيده شده 220 هزار گز است. آبادان اکنون شهر و بندري مهم و يکي از مراکز تجارت ايران است، و در حدود سي هزار سکنه دارد. پلهاي متعدد براي بارگيري در آن ساخته شده و همه ساله متجاوز از ششصد کشتي براي حمل نفت به آنجا وارد و از آنجا خارج مي شود و هر ماهه چهل الي پنجاه کشتي در اين بندر بارگيري مي شود. و آبادان را به عربي عبادان گويند. رجوع به عبادان شود.
ويران شده دلها بمي آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رزآباد
ابوالمظفر جخج (؟) (از فرهنگ اسدي)
به آب باشد ويران جهان و آبادان
مسعودسعد
وز تو اين باغ نصرت آبادان
بشگفتي چو قندهار شود
و اين عالم که بپاي بود باعتدال برپاي بود و بوي آبادان (نوروزنامه) و جهان آراسته و آبادان بدو [ به آهن ] ست (نوروزنامه). تا جهانيان بدانند که ما نيز در آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبيم (نوروزنامه).
چون کنم خانهء گل آبادان
دل من، اينما تکونوا، خوان
ملک ويران و گنج آبادان
نبود جز طريق بيدادان
بخرابي چه ميشوي شادان؟
|| توانگر، مرفه: يعقوب بن ليث آنهمه مال و سلاح برگرفت و سپاه را بدان آبادان کرد (تاريخ سيستان). حربي صعب کرد و بسيار کفار کشت و غنائمي بسيار به دست آورد و لشکر آبادان کرد و بسيستان بازآمد (تاريخ سيستان).
- امثال: قرض، دو خانه آبادان دارد. (جامع التمثيل)؛ قرض دائن را از فراخ خرجي بازدارد و مديون را از دست تنگي رهاند.
کوشا باشيد تا آبادان باشيد.|