سایت هم معنی...

پول خرد یا پول خورد ?

فهرست:
پول خرد یا پول خورد
پول خرد یا پول خورد

 

آیا تا به حال در مورد املا و نگارش کلمه "پول خرد" یا "پول خورد" دچار تردید شده اید؟ در این مطلب به بررسی املای صحیح این کلمه می پردازیم تا در هر مورد از املا و نگارش درست آن استفاده کنید.

املای درست این واژه «پول خرد» می‌باشد، نوشتن آن به صورت «پول خورد» نادرست است.

معنی خرد در لغتنامه دهخدا

معنی کلمه خرد [ خ َ ] ( اِ ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) گل که بتازیش طین خوانند ( شرفنامه منیری )، خَره ( صحاح الفرس )، گِل سیاه ته حوض و ته جوی آب، ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ) :

آن کجا سرْت بر کشید بچرخ
باز ناگه فروبردْت بخرد

خسروانی ( از لغت فرس )

بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود

فرخی

همه راود بود یکسر زمینش
نباشد دیولاخ و شوره و خرد

شمس فخری

خرد [ خ َرْ رَ ] ( اِ ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء )، رجوع به خَرْد شود.

خرد [ خ ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ خرود ( از منتهی الارب )، رجوع به خرود شود.

|| ج ِ خرید و خریدة، رجوع به «خرید» و «خریدة» شود.

خرد [ خ ُرْ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ خرید و خریدة، ( از منتهی الارب )، رجوع به خرید و خریدة شود.

خرد [ خ َ رَ ] ( ع اِ ) درازی سکوت، ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

|| ( مص ) ساکت شدن.

|| خریدة گشتن زن ( ازمنتهی الارب ) ( از تاج العروس )، رجوع به خریدة شود.

خرد [ خ ِ رَ ] ( اِ ) عقل، ( برهان قاطع ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج )، دریافت، عقل، ادراک، تدبیر، فراست، هوش، دانش، زیرکی، ( ناظم الاطباء ) ( از شرفنامه منیری )، لُب ، حِجر، دهاء، زَور، زور، حِجی ̍، حَصاة، حِلم، نُهْیة، نهی ً [ ن َ / ن ُ هَن ْ ]، روع، ناطقه، ( یادداشت بخط مؤلف ) :

زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بمن بخش وی را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن

فردوسی
 

گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده

یوسف عروضی

اندر میزد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو

فرخی

خرد باشد که خوب و زشت داند
چو مهر آید خرد در دل نماند

( ویس و رامین )

خرد را می ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب

( ویس و رامین )

که چون بر این مشافهه واقع گردد قدر خان بحکم خرد،، دانیم که ما را معذور دارد، ( تاریخ بیهقی )، وی را آن خرد و تمییز و بصیرت و رویت است که زود رود سنگ وی را ضعیف دارد و نتواند گردانید، ( تاریخ بیهقی )،چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی، ( تاریخ بیهقی )، همچنانست که هرچه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند و شنونده آنرا باور دارد، ( تاریخ بیهقی ).

ز او دار امّید فرمان و بند
مر اوراست کو از خرد بهره مند

اسدی

خرد باید از مرد فرهنگ و هنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ

اسدی

خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه

؟ ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی )

خرد شاه را بهترین افسر است
هش و دانشش نیکتر لشکر است

اسدی

خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو ترا می کشد

ناصرخسرو

خرد کیمیای صلاحست و نعمت
خردمعدن خیر و عدلست و احسان

ناصرخسرو

چون نیست خرد میان ایشان
درویش این نیست آن توانگر

ناصرخسرو

بخرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
بخرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است

ناصرخسرو

بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا

ناصرخسرو

چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است بر سر نیست

سنائی

زبان خرد در گوش تو گویدکه ترکت الرأی بالرّی، ( کلیله و دمنه )، و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است، ( کلیله و دمنه )، آنکه از ایشان بخرد منسوب بود... بیرون رفت، ( کلیله و دمنه ).

جان ودل و خرد برسانم بباغ خلد
آخر مثلثی بمثمن درآورم

خاقانی

چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو در دلها مکین

خاقانی

دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان

خاقانی

زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد

خاقانی

خرد را چه گویی که بر خوان دونان
ابا بینی ار خود ابایی نیابی

خاقانی

ای خرد را زندگی جان ز تو
بندگی عقل و جان فرمان ز تو

عطار

این خردها چون مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است

مولوی ( مثنوی )

خرد را نیست تاب نور آن روی
برو ازبهراو چشم دگر جوی

شبستری
 

- اهل خرد: صاحب خرد صاحب عقل :

بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد

سعدی ( گلستان )

- بخرد: صاحب خرد هوشمند :

گرچه بسیار سال برنشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد

سنائی

نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود

نظامی

چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی

سعدی ( بوستان )

- بی خرد: بی عقل، لاشعور، بی ادراک :
من از تاریکی کفر بروشنایی آمدم بتاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم، ( تاریخ بیهقی ).

زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی...

سعدی ( بوستان )

- || بی ادب: بداخلاق،
- پاکیزه خرد: پاک رأی، صافی رأی :

فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا

ناصرخسرو

- پرخرد: آنکه او را عقل وافراست، بسیار خردمند، بسیار باهوش :

با خران گر به آبخور نشوند
با دل پرخرد سزاوارند

ناصرخسرو

مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد

سعدی ( بوستان )

مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد

سعدی ( بوستان )

تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟

سعدی ( بوستان )

- خرد در خبط بودن: نقصان در عقل بهم رسیدن، بیهوش و بی عقل شدن، ( ناظم الاطباء )،

- دندانهای خرد: دندانهای عقل، اضراس حُلُم.
- صاحب خرد: هوشمند، باخرد با عقل و درایت :

ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان برغبت خرد

سعدی ( بوستان )

بهست از دد انسان صاحب خرد

سعدی ( بوستان )

جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
بمردانگی فوق خود دیدمش

سعدی ( بوستان )

- فراوان خرد: بسیار هوشمند، پرخرد.
- قوت خرد، قوه خرد: نفس مطمئنه، مقابل نفس غضبیه و نفس اماره : ستوده آن است که قوت خشم [ نفس غضبیه ] در طاعت قوت خرد باشد، ( تاریخ بیهقی ).
- کم خرد: ناقص عقل :

میراث گیر کم خرد آید بجستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود،

سعدی
 

- گسسته خرد: مجنون، دیوانه.
- مرد خرد: خردمند، عاقل :

بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی بمرد خرد دار گوش

فردوسی

- ناقص خرد: ناقص عقل :

نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟

سعدی ( بوستان چ یوسفی ص 63 )

- امثال :
بالای دراز را خرد کم باشد، ( سعدی )؛ قدبلندها ناقص العقل میباشند، نظیر:کل طویل احمق.

خرد [ خ ُ ] ( ص ) کوچک که در مقابل بزرگ است، ( از برهان قاطع )، ضد بزرگ، ( از غیاث اللغات ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج )، صغیر، صُغار، ( بحر الجواهر )، کوچک، کم جثه، ( از ناظم الاطباء )، مقابل کلان، ( یادداشت مؤلف ) : مرعش ، جذب دو شهرک است خرم و آبادان و خرد ( حدود العالم )، کولان ، ناحیتی خرد است و بمسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است، ( حدود العالم ).

ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ

رودکی

چنین کار یکسر مدارید خرد
که این کینه را خرد نتوان شمرد

فردوسی

چنین گفت پیران به رهّام گرد
که این کار را خرد نتوان شمرد

فردوسی

چو از پارس لشکر فراوان نبرد
چنین بود نزد بزرگان و خرد

فردوسی

برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد

فردوسی

دراز و پهنا حوضی بصدهزار عمل
هزار بتکده خرد گرد حوض اندر

فرخی

صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس برّی

منوچهری

امیر رضی اﷲعنه گفت این خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمدند و در میان ولایت من نشسته و می گویند ما را جای و مأوی نمانده است، ( تاریخ بیهقی )، امیر نماز دیگر بار نداد و بروزه گشودن بیرون نیامد و گفتند بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بوده که افتاد، ( تاریخ بیهقی )، من که ابوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم، ( تاریخ بیهقی ).

چو خردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگان کشان کار خرد

( گرشاسب نامه )

بکشتند چندانکه نتوان شمرد
گرفتند دیگر بزرگان و خرد

( گرشاسب نامه )

جز از کشتگان هرکه را نام برد
همه خسته دید از بزرگان و خرد

( گرشاسب نامه )

بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند

( گرشاسب نامه )

هر خردی از او شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است

ناصرخسرو

زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک
مغرور نداری بچنین خرد و کلان را

ناصرخسرو

چند چیز است که اگر خرد است بزرگ باید داشت ، آتش و بیماری و دشمن، ( از اندرزنامه منسوب بخواجه نظام الملک ).

خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ

مسعودسعد

در آینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آینه نماید

مسعودسعد

عاقبت عافیت آموز او
گنج بزرگ است پس از رنج خرد

انوری

وز بزرگی که نفس حادثه است
می شناسم که فاعلی است نه خرد

انوری

بکلاهی بزرگ کرده مرا
آنکه گیتی به پیش چشمش خرد

انوری

دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست

خاقانی

ما چنین خرد نیستیم الحق
که بعمری بدست آمده ایم

عطار ( دیوان چ سعید نفیسی ص 216 )

- انگشت خرد: خنصر و آن آخرین انگشتها باشد ( یادداشت بخط مؤلف ).


- امثال :

از خردان خطا از بزرگان عطا
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن
خردنگرش و بزرگ زیان مباش

( از قابوسنامه )

ز آب خرد ماهی خرد خیزد
نهنگ آن به که با دریا ستیزد

سعدی

|| جوان، اندک سال، ( از ناظم الاطباء )، کم سن، سنین طفولیت و شیرخوردگی ، ( یادداشت بخط مؤلف ) :

تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم

صفار مرغزی

بدانگه که ایران به ایرج سپرد
کز آن نامدارانْش او بود خرد

فردوسی

بسی بی پدر کرد فرزند خرد
بسی رود و کوه و بیابان سپرد

فردوسی

چهارم از آن کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان سپرد

فردوسی

چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر

فردوسی

شبانان کوه قلو را بخواند
وز آن خرد چندی سخن هابراند

فردوسی

بدو گفت شاه ای گرانمایه خرد
ترا از نژاد که باید شمرد؟

فردوسی

گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی، ( نوروزنامه )، کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید، ( نوروزنامه )، || ریزه هر چیزی، ( غیاث اللغات )، ریزریز، له، نرم، تکه تکه :

بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خردخاید

رودکی

بدان گرزه گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک بگسست خرد

فردوسی

برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد

فردوسی

بزخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان

فردوسی

سر و دست و پایش شکستند خرد
کشانش به پیش سراپرده برد

فردوسی

بکوبی زیر پای خویش خردم
دو کتف من بیندازی چو شاپور

منوچهری

اندام شما بر بلگد خرد بسایم

منوچهری

ز بس کوفتن زور تنْشان ببرد
سر و گردن هر دو بشکست خرد

( گرشاسب نامه )

بزد نیزه بر گردگاه دو گرد
برآورد و زد بر زمین کرد خرد

( گرشاسب نامه )

بگفت این و شد بر رخش اشک درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
ز بادام بر ماه و مرجان خرد
گهی ریخت گاهی بفندق سترد

اسدی

آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد، ( نوروزنامه )، و همچندِ همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد، ( نوروزنامه )، تیری بیامد و بر نگینه انگشتری زد و خرد بشکست، ( نوروزنامه ).
- باران خرد، خرد باران ؛ باران ریز، بارانی که دارای قطرات ریز باشد :

آگاه نیی که ریگ بارید
بر سرْت بجای خرد باران

ناصرخسرو

- پول خرد: واحدهایی کمتر از یک تومان چون پنجهزاری و قران و ده شاهی و غیره ( در تداول امروز )، ( یادداشت بخط مؤلف ).

- پهلوهای خرد: اضلاع الخلف القصری.
- خردخاکشی: له، ریزریز.
- خردخرد: رفته رفته، آهسته آهسته.
- خرد شکستن: ریزریز کردن، کوچک کوچک کردن :

گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف وبرخیزد

سوزنی

- خرد کوفتن ؛ آنچنان کوفتن که شی کوفته شده کاملاً له شود :

تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشّه نکوبد به لگد خرد سر پیل

منجیک

- خرد فروکوفتن، خرد فروکوبیدن :

مار است عَدوی تو سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار

فرخی

- خردمُرد: له، ریزریز، خردخاکشی :
با خردمردش کفواً احد.
- خرد و خمیر: له و لورده، نرم، له.
- درم خرد ؛ پولی که از یک درم ارزشش کمتر بوده است :

آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل

منجیک

- نان خرد کردن ؛ نان ریزریز کردن برای ساختن ثرید، ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| حقیر، پست، خوار، ناقابل :

مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد

فردوسی

به پیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد

فردوسی

هر بزرگی که بفضل وبهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان

فرخی

جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد

منوچهری

خانه از موش تهی کی شود و باغ از مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود

منوچهری

همه یاران من بزرگ شدند
من بماندم بچشم ایشان خرد

سوزنی

نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد

نظامی

مشمار عدوی خرد را خرد

نظامی

- خرد داشتن: حقیر شمردن، ناچیز و ناقابل شمردن : و بزرگان را هیبتی ننهادی و کارهای بزرگ خرد داشتی، ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ).

- امثال :

بخردان مفرمای کار درشت
خردهمت همیشه خوار بود

سنائی

|| کم، ( از انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج )، اندک، کم مایه ( از نظر عددی ) :

همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر اوانجمن شد نه خرد

فردوسی

یکی برد ازآن سنگ و دیگر نبرد
سدیگر کس ، از کاهلی برد خرد

فردوسی

پراندیشه شد تا بدرگه رسید
کز آن خرد بخشش چه آمد پدید

فردوسی

دیدیم بسی ، که آب سرچشمه خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

سعدی ( گلستان )

|| باریک، دقیق ( ناظم الاطباء ) چون «خرد گرفتن » در اصطلاح خیاطان.

خرد [ خ َ ] ( اِخ ) لقب سعدبن زید مناة است، ( از منتهی الارب ).

معنی خورد در لغتنامه دهخدا

معنی کلمه خورد [ خوَرْدْ / خُرْد ] ( مص مرخم ، اِمص ) خرج، مقابل دخل، نفقه، هزینه ( یادداشت مؤلف ) :

برِ او شد آنکس که درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود

فردوسی

مرا دخل و خورد ار برابر بُدی
زمانه مرا چون برادر بُدی

فردوسی

|| ( ص ) موافق، شایسته، سزاوار، لایق، ( ناظم الاطباء )، درخور، خورا، بروفق ( یادداشت بخط مؤلف ).
- اندرخورد: موافق، سزاوار ( یادداشت بخط مؤلف ) :

مُرزش اندر خورد کیر لبوکی

معاشری

- درخورد: موافق، شایسته، خورد، درخور، ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر بامداد یک مثقال می باید داد... شرابی که درخورد حال و درخورد مزاج او بود، ( ذخیره خوارزمشاهی )، گفت آن چه چیز است که دیگران داشته اند و من ندارم ؟ گفت آن وزیری است که درخورد تو باشد، ( تاریخ بخارای نرشخی ).

خریت از در افسار و از خری خود را
شهی شمارد درخورد افسر و دیهیم

سوزنی

درخورد تست خاتم و اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است

سوزنی

ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من

خاقانی

هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد او هم ندارم

خاقانی

گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی

نظامی

که مرهم نهادم نه درخورد ریش
که درخورد انعام و اکرام خویش

سعدی ( بوستان )

نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست

سعدی ( بوستان )

یا رب تو دست گیر که آلاء و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم

سعدی ( طیبات )

یا مکن با پیلبانان دوستی
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل

سعدی

|| ( اِ ) خوراک، خوردنی، طعام، ( ناظم الاطباء )، غذا، قوت، ( یادداشت بخط مؤلف ) :

چار غُنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست ِ روی مردمان

رودکی

برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخورد اندرون بیش و کم

فردوسی

بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد
همی داد مر خوردشان باربار
نکوئی همی کرد بیش از شمار

فردوسی

نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه

عنصری

رونده ست و رفتنْش در مغز شیران
خورنده ست و خوردش همه جان کافر

عنصری

ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به است از داروی بسیار خوردن

( ویس و رامین )

مر آن گرگ را مرگ به از دمه
که بی خورد ماند میان رمه

اسدی

زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت

اسدی

بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مور خورد
گشت ازاین سان چون کلان شد مارخور لکلک بچه

سوزنی

خورد ترکانه عجب میسازند
هندوی دو که مرا طبخ گرند

خاقانی

خوانی آراسته نهاد به پیش
خوردهایی چه گویم از حد بیش

خاقانی

پس بفرمود کآورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش

نظامی

بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند بهیچ دراج

نظامی

هم بترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر

نظامی

دره ها دیدم دهانْشان جمله باز
گر بگویم خوردشان ، گردد دراز

مولوی

لیک اللَّه اللَّه ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل

مولوی
 

- پوشش و خورد ؛لباس و غذا :

مر او را درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد

فردوسی

بگنجور گفتیم تا هرکه چیز
ندارددهد پوشش و خورد نیز

فردوسی

چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدرّدْت باز

اسدی ( گرشاسب نامه )

- خورد و پوشش: غذا و لباس :

بزیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کز او خورد و پوشش نیاید بچنگ

فردوسی

بخورد و بپوشش بپاکی گرای
بدین داد فرمان یزدان بپای

فردوسی

- خورد و خوراک حسابی داشتن ؛ غذای خوب خوردن، کنایه از وضع مساعد داشتن.
|| ( مص مرخم ، اِمص ) مقابل زد ( از مصدر زدن ).
- زد و خورد: کتک کاری.
|| خوردن، تغذیه، ( یادداشت بخطمؤلف ) :

خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جز این چاره ای نیز کرد

فردوسی

بدار و ببخش آنچه افزون بود
وز اندازه خورد بیرون بود

فردوسی

چو نامه بخوانی هم اندر شتاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب

فردوسی

همت می دهد جام و هم آب سرد
شگفت آنکه کمّی نگیرد ز خورد

فردوسی

نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خوردْ سیر

اسدی

وآنکه او را هست خورد و ناز و خواب
این سخن زی او محال و منکر است

ناصرخسرو

مرد ارچه بطبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد

نظامی

خو مبر از خورد بیکبارگی
خورد نگه دار بکم خوارگی

نظامی

گشادند سفره بر آن چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار

نظامی

و گفت در شبانه روزی هرکه یک بار خورد این خورد صدیقان است، ( تذکرة الاولیاء عطار ).

بکم کردن از عادت خویش خورد
توان خویشتن را مَلَک خوی کرد

سعدی ( بوستان )

- بخورد چیزی رفتن: تنیدن و نفوذ کردن در جسمی چنانکه روغن در پوست بدن.
- بخورد دادن: اطعام کردن، به او خورانیدن، خوراک او کردن : او را ببازار مصر بردند و پاره بکردند و بخورد سگانش دادند، ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ).

چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سیاهش دهد

نظامی

- || غذایی به زور به کسی دادن.
- || گذاردن که چیزی در جسمی نفوذ کند چنانکه روغن در پوست کسی مالیدن تا جذب او شود.
- خواب و خورد ؛ خواب و خوراک، خوابیدن و خوردن :

یکایک همه سام با او بگفت
زخواب و ز خورد و ز جای نهفت

فردوسی

بسی با دل خویش اندیشه کرد
که من دور ماندم ز خواب و ز خورد

فردوسی

چو گاو و خر بخواب و خورد خورسند
طبیعت پای جانش را شده بند

ناصرخسرو

بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار

ناصرخسرو

هر کسی را کنیت و نام و لقب درخورد او
پس درآرد دستشان اندر جهان خواب و خورد

انوری

دیباچه ٔما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است

نظامی

- خواب و خورد داشتن: آرام و قرار داشتن، مقابل خواب و خورد نداشتن.
- خورد و آرام ؛ خوردن و راحت کردن :

دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب،

فردوسی،

همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب

فردوسی

- خورد و شکار ؛ خوردن و شکار کردن :

نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار

فردوسی

|| تصادف، ملاقات.
- برخورد: تصادف.
|| آشامیدن، ( یادداشت بخط مؤلف ) : و اندر رباط یک چشمه آبست چندانکه خورد را بکار شود و ایشان را هیچ کشت و برز نیست ( حدود العالم )،

مرا خورد خون بود بر جای شیر
در آن آشیانه بسان اسیر

فردوسی

- آب خورد: آب خوردن، آب آشامیدن :

در او نیست روینده را آب خورد
که گرماش گرم است و سرماش سرد

نظامی

روان آب در سبزه آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد

نظامی

هم از تازی اسبان صحرانورد
هم از تیغ چون آب زهر آبخورد

نظامی

|| ( ن مف مرخم ) خورده، ( یادداشت بخط مؤلف )،
- پیش خورد: پیش خورده، خوردن و مصرف کردن محصول ( بصورت پیش فروش ) قبل از موقعرسیدن آن :

گفت که فردا بدهم من سه بوس
فرخی امید به از پیش خورد

فرخی

جهان پیش خورد و جوانیت باد

نظامی

- خاکخورد: آنچه آنرا خاک خورده، ازبین رفته، خاک شده،
- زنگارخورد: زنگارخورده، آنچه زنگ آن را خورده و از بین برده باشد،
- || آنچه زنگ  آن را زدوده باشند، صیقلی، زدوده، پاک ، چنانکه شمشیر و جز آن :

چنان زد بر او تیغ زنگارخورد
که زنگی ز گردش درآمد بگرد

نظامی

از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکار بداندیش چند باید بود؟

جمال الدین عبدالرزاق

- زنگ خورد: زنگ خورده، زنگ زده :

شد آیینه جان من زنگ خورد
زدایم بدان زنگ از آئینه گرد

نظامی

- سالخورد: سالخورده، پیر، مقابل جوان :

ای مادر نامهربان
هم سالخورد و هم جوان

ناصرخسرو

تو ای مغز پوسیده سالخورد
ز گستاخی خسروان بازگرد

نظامی

برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت...

سعدی ( بوستان )

- شیرخورد: شیرخورده، چون: طفل شیرخورد.
- || کف شیر، سرشیر ( ناظم الاطباء ).
- نیم خورد: نیم خورده، بازمانده طعام کسی، قسمتی از غذا که پس از تناول در ظرف بماند :

تشنه را دل نخواهد آب زلال
نیم خوردِ دهان گندیده

سعدی ( گلستان )

|| ( ص ) خُرد، کوچک، اندک، قلیل، باریک، کوتاه، قصیر،( ناظم الاطباء )، هر چیز ریز.
- پشه خورد: پشه کوچک ( ناظم الاطباء ).
- خورد کردن: ریزه ریزه کردن ( ناظم الاطباء ).
- خورد و مرد: ریزه از هر جنس ( ناظم الاطباء ).
- کارِ خورد: کارِ خُرد، کار حقیر و بی اهمیت :

مُرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خورد

رودکی

|| خرد، کم سال، کودک، بچه که سالی چند بر او گذشته باشد :

گرفتیم و دیدیم راز سپهر
ندارد بدین کودک خورد مهر

فردوسی

و گفت یا کودک، گواهی ده میان یوسف و زلیخا، بفرمان خدای تعالی بپا خاست و گفت یا عزیز، تو این غلام را چرا عذاب کنی بی گناه است و... تو خوردی چگونه سخن میگویی ؟ ( قصص الانبیاء )، چون موسی از مناجات فارغ شد در دل وی افتاد که فرزند خورد دارم، ( قصص الانبیاء ).

کلمات مرتبط