پول خرد یا پول خورد ?
پول خرد یا پول خورد
آیا تا به حال در مورد املا و نگارش کلمه "پول خرد" یا "پول خورد" دچار تردید شده اید؟ در این مطلب به بررسی املای صحیح این کلمه می پردازیم تا در هر مورد از املا و نگارش درست آن استفاده کنید. املای درست این واژه «پول خرد» میباشد، نوشتن آن به صورت «پول خورد» نادرست است. معنی کلمه خرد [ خ َ ] ( اِ ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) گل که بتازیش طین خوانند ( شرفنامه منیری )، خَره ( صحاح الفرس )، گِل سیاه ته حوض و ته جوی آب، ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ) : آن کجا سرْت بر کشید بچرخ بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند همه راود بود یکسر زمینش خرد [ خ َرْ رَ ] ( اِ ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء )، رجوع به خَرْد شود. خرد [ خ ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ خرود ( از منتهی الارب )، رجوع به خرود شود. || ج ِ خرید و خریدة، رجوع به «خرید» و «خریدة» شود. خرد [ خ ُرْ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ خرید و خریدة، ( از منتهی الارب )، رجوع به خرید و خریدة شود. خرد [ خ َ رَ ] ( ع اِ ) درازی سکوت، ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || ( مص ) ساکت شدن. || خریدة گشتن زن ( ازمنتهی الارب ) ( از تاج العروس )، رجوع به خریدة شود. خرد [ خ ِ رَ ] ( اِ ) عقل، ( برهان قاطع ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج )، دریافت، عقل، ادراک، تدبیر، فراست، هوش، دانش، زیرکی، ( ناظم الاطباء ) ( از شرفنامه منیری )، لُب ، حِجر، دهاء، زَور، زور، حِجی ̍، حَصاة، حِلم، نُهْیة، نهی ً [ ن َ / ن ُ هَن ْ ]، روع، ناطقه، ( یادداشت بخط مؤلف ) : زن چاره گر زود بردش نماز گر بر در این میر تو ببینی اندر میزد با خرد و دانش خرد باشد که خوب و زشت داند خرد را می ببندد چشم را خواب که چون بر این مشافهه واقع گردد قدر خان بحکم خرد،، دانیم که ما را معذور دارد، ( تاریخ بیهقی )، وی را آن خرد و تمییز و بصیرت و رویت است که زود رود سنگ وی را ضعیف دارد و نتواند گردانید، ( تاریخ بیهقی )،چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی، ( تاریخ بیهقی )، همچنانست که هرچه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند و شنونده آنرا باور دارد، ( تاریخ بیهقی ). ز او دار امّید فرمان و بند خرد باید از مرد فرهنگ و هنگ خرد بیخ او بود و دانش تنه خرد شاه را بهترین افسر است خرد عاجز است از تو زیرا که جهل خرد کیمیای صلاحست و نعمت چون نیست خرد میان ایشان بخرد گوهر گردد که جهان چون دریاست بفزای قامت خرد و فکرت چه شد ار بر سر تو افسر نیست زبان خرد در گوش تو گویدکه ترکت الرأی بالرّی، ( کلیله و دمنه )، و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است، ( کلیله و دمنه )، آنکه از ایشان بخرد منسوب بود... بیرون رفت، ( کلیله و دمنه ). جان ودل و خرد برسانم بباغ خلد چون خرد حکم تو بر جانها محیط دانم و داند خرد پاک تو زخم بر دل رسید خاقانی خرد را چه گویی که بر خوان دونان ای خرد را زندگی جان ز تو این خردها چون مصابیح انور است خرد را نیست تاب نور آن روی - اهل خرد: صاحب خرد صاحب عقل : بزرگش نخوانند اهل خرد - بخرد: صاحب خرد هوشمند : گرچه بسیار سال برنشمرد نیوشنده یک تن که بخرد بود چو اندر نیستانی آتش زدی - بی خرد: بی عقل، لاشعور، بی ادراک : زن بی خرد بر در و بام و کوی - || بی ادب: بداخلاق، فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است - پرخرد: آنکه او را عقل وافراست، بسیار خردمند، بسیار باهوش : با خران گر به آبخور نشوند مخور غم برای من ای پرخرد مر استاد را گفتم ای پرخرد تو خود را گمان برده ای پرخرد - خرد در خبط بودن: نقصان در عقل بهم رسیدن، بیهوش و بی عقل شدن، ( ناظم الاطباء )، - دندانهای خرد: دندانهای عقل، اضراس حُلُم. ولیکن تو بستان که صاحب خرد بهست از دد انسان صاحب خرد جوانمرد و صاحب خرد دیدمش - فراوان خرد: بسیار هوشمند، پرخرد. میراث گیر کم خرد آید بجستجوی - گسسته خرد: مجنون، دیوانه. بخور هرچه داری و بر بد مکوش - ناقص خرد: ناقص عقل : نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد - امثال : خرد [ خ ُ ] ( ص ) کوچک که در مقابل بزرگ است، ( از برهان قاطع )، ضد بزرگ، ( از غیاث اللغات ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج )، صغیر، صُغار، ( بحر الجواهر )، کوچک، کم جثه، ( از ناظم الاطباء )، مقابل کلان، ( یادداشت مؤلف ) : مرعش ، جذب دو شهرک است خرم و آبادان و خرد ( حدود العالم )، کولان ، ناحیتی خرد است و بمسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است، ( حدود العالم ). ستوده بود نزد خرد و بزرگ چنین کار یکسر مدارید خرد چنین گفت پیران به رهّام گرد چو از پارس لشکر فراوان نبرد برآمد بسنگ گران سنگ خرد دراز و پهنا حوضی بصدهزار عمل صد گردنک زبرجدین دیدی امیر رضی اﷲعنه گفت این خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمدند و در میان ولایت من نشسته و می گویند ما را جای و مأوی نمانده است، ( تاریخ بیهقی )، امیر نماز دیگر بار نداد و بروزه گشودن بیرون نیامد و گفتند بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بوده که افتاد، ( تاریخ بیهقی )، من که ابوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم، ( تاریخ بیهقی ). چو خردی بزرگ آورد دستبرد بکشتند چندانکه نتوان شمرد جز از کشتگان هرکه را نام برد بکش آتش خرد پیش از گزند هر خردی از او شد کلان و او خود زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک چند چیز است که اگر خرد است بزرگ باید داشت ، آتش و بیماری و دشمن، ( از اندرزنامه منسوب بخواجه نظام الملک ). خرد مکن طبع نه چرخیست خرد در آینه خرد روی مردم عاقبت عافیت آموز او وز بزرگی که نفس حادثه است بکلاهی بزرگ کرده مرا دل خرد مرا غمان بزرگ ما چنین خرد نیستیم الحق - انگشت خرد: خنصر و آن آخرین انگشتها باشد ( یادداشت بخط مؤلف ). از خردان خطا از بزرگان عطا ز آب خرد ماهی خرد خیزد || جوان، اندک سال، ( از ناظم الاطباء )، کم سن، سنین طفولیت و شیرخوردگی ، ( یادداشت بخط مؤلف ) : تو کودک خرد و من چنان سارنجم بدانگه که ایران به ایرج سپرد بسی بی پدر کرد فرزند خرد چهارم از آن کودکان داشت خرد چو آن خرد را سیر دادند شیر شبانان کوه قلو را بخواند بدو گفت شاه ای گرانمایه خرد گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی، ( نوروزنامه )، کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید، ( نوروزنامه )، || ریزه هر چیزی، ( غیاث اللغات )، ریزریز، له، نرم، تکه تکه : بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید بدان گرزه گاوسر دست برد برآمد بسنگ گران سنگ خرد بزخم عمود و به کوپالشان سر و دست و پایش شکستند خرد بکوبی زیر پای خویش خردم اندام شما بر بلگد خرد بسایم ز بس کوفتن زور تنْشان ببرد بزد نیزه بر گردگاه دو گرد بگفت این و شد بر رخش اشک درد آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد، ( نوروزنامه )، و همچندِ همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد، ( نوروزنامه )، تیری بیامد و بر نگینه انگشتری زد و خرد بشکست، ( نوروزنامه ). آگاه نیی که ریگ بارید - پول خرد: واحدهایی کمتر از یک تومان چون پنجهزاری و قران و ده شاهی و غیره ( در تداول امروز )، ( یادداشت بخط مؤلف ). - پهلوهای خرد: اضلاع الخلف القصری. گردن چو خیار بشکنی خرد - خرد کوفتن ؛ آنچنان کوفتن که شی کوفته شده کاملاً له شود : تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ - خرد فروکوفتن، خرد فروکوبیدن : مار است عَدوی تو سرش خرد فروکوب - خردمُرد: له، ریزریز، خردخاکشی : آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین - نان خرد کردن ؛ نان ریزریز کردن برای ساختن ثرید، ( یادداشت بخط مؤلف ). مرا بی پدر داشت بهرام گرد به پیران چنین گفت هومان گرد هر بزرگی که بفضل وبهنر گشت بزرگ جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد خانه از موش تهی کی شود و باغ از مار همه یاران من بزرگ شدند نشاید دید خصم خویش را خرد مشمار عدوی خرد را خرد - خرد داشتن: حقیر شمردن، ناچیز و ناقابل شمردن : و بزرگان را هیبتی ننهادی و کارهای بزرگ خرد داشتی، ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ). - امثال : بخردان مفرمای کار درشت || کم، ( از انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج )، اندک، کم مایه ( از نظر عددی ) : همی رفت پیش اندرون مرد گرد یکی برد ازآن سنگ و دیگر نبرد پراندیشه شد تا بدرگه رسید دیدیم بسی ، که آب سرچشمه خرد || باریک، دقیق ( ناظم الاطباء ) چون «خرد گرفتن » در اصطلاح خیاطان. خرد [ خ َ ] ( اِخ ) لقب سعدبن زید مناة است، ( از منتهی الارب ). معنی کلمه خورد [ خوَرْدْ / خُرْد ] ( مص مرخم ، اِمص ) خرج، مقابل دخل، نفقه، هزینه ( یادداشت مؤلف ) : برِ او شد آنکس که درویش بود مرا دخل و خورد ار برابر بُدی || ( ص ) موافق، شایسته، سزاوار، لایق، ( ناظم الاطباء )، درخور، خورا، بروفق ( یادداشت بخط مؤلف ). مُرزش اندر خورد کیر لبوکی - درخورد: موافق، شایسته، خورد، درخور، ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر بامداد یک مثقال می باید داد... شرابی که درخورد حال و درخورد مزاج او بود، ( ذخیره خوارزمشاهی )، گفت آن چه چیز است که دیگران داشته اند و من ندارم ؟ گفت آن وزیری است که درخورد تو باشد، ( تاریخ بخارای نرشخی ). خریت از در افسار و از خری خود را درخورد تست خاتم و اقبال و سروری ای خیال یار درخورد آمدی هنر درخور معرکه دارم آخر گفت شک نیست کاین چنین خوانی که مرهم نهادم نه درخورد ریش نفس می نیارم زد از شکر دوست یا رب تو دست گیر که آلاء و مغفرت یا مکن با پیلبانان دوستی || ( اِ ) خوراک، خوردنی، طعام، ( ناظم الاطباء )، غذا، قوت، ( یادداشت بخط مؤلف ) : چار غُنده کربسه با کژدمان برآمیختندی خورشها بهم بر آن نیز گنجی پراکنده کرد نه از خواب و از خورد بودش مزه رونده ست و رفتنْش در مغز شیران ز خورد ناسزا پرهیز کردن مر آن گرگ را مرگ به از دمه زن پیر نشناخت او را و گفت بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مور خورد خورد ترکانه عجب میسازند خوانی آراسته نهاد به پیش پس بفرمود کآورند به پیش بازی که نشد به خورد محتاج هم بترتیب و ساز روز دگر دره ها دیدم دهانْشان جمله باز لیک اللَّه اللَّه ای قوم خلیل - پوشش و خورد ؛لباس و غذا : مر او را درم داد و دینار داد بگنجور گفتیم تا هرکه چیز چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز - خورد و پوشش: غذا و لباس : بزیر زمین در چه گوهر چه سنگ بخورد و بپوشش بپاکی گرای - خورد و خوراک حسابی داشتن ؛ غذای خوب خوردن، کنایه از وضع مساعد داشتن. خورش ساز و آرامشان ده به خورد بدار و ببخش آنچه افزون بود چو نامه بخوانی هم اندر شتاب همت می دهد جام و هم آب سرد نتابد ز پیل و نترسد ز شیر وآنکه او را هست خورد و ناز و خواب مرد ارچه بطبع مرد باشد خو مبر از خورد بیکبارگی گشادند سفره بر آن چشمه سار و گفت در شبانه روزی هرکه یک بار خورد این خورد صدیقان است، ( تذکرة الاولیاء عطار ). بکم کردن از عادت خویش خورد - بخورد چیزی رفتن: تنیدن و نفوذ کردن در جسمی چنانکه روغن در پوست بدن. چو روباه سرخ ار کلاهش دهد - || غذایی به زور به کسی دادن. یکایک همه سام با او بگفت بسی با دل خویش اندیشه کرد چو گاو و خر بخواب و خورد خورسند ناصرخسرو بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار هر کسی را کنیت و نام و لقب درخورد او دیباچه ٔما که در نورد است - خواب و خورد داشتن: آرام و قرار داشتن، مقابل خواب و خورد نداشتن. دلش گشت پربیم و سر پرشتاب همه سر پر از گرد و دیده پرآب - خورد و شکار ؛ خوردن و شکار کردن : نیاسود یک تن ز خورد و شکار || تصادف، ملاقات. مرا خورد خون بود بر جای شیر - آب خورد: آب خوردن، آب آشامیدن : در او نیست روینده را آب خورد روان آب در سبزه آبخورد هم از تازی اسبان صحرانورد || ( ن مف مرخم ) خورده، ( یادداشت بخط مؤلف )، گفت که فردا بدهم من سه بوس جهان پیش خورد و جوانیت باد - خاکخورد: آنچه آنرا خاک خورده، ازبین رفته، خاک شده، چنان زد بر او تیغ زنگارخورد از این مقرنس زنگارخورد دوداندود - زنگ خورد: زنگ خورده، زنگ زده : شد آیینه جان من زنگ خورد - سالخورد: سالخورده، پیر، مقابل جوان : ای مادر نامهربان تو ای مغز پوسیده سالخورد برآورد سر سالخورد از نهفت - شیرخورد: شیرخورده، چون: طفل شیرخورد. تشنه را دل نخواهد آب زلال || ( ص ) خُرد، کوچک، اندک، قلیل، باریک، کوتاه، قصیر،( ناظم الاطباء )، هر چیز ریز. مُرد مرادی نه همانا که مرد || خرد، کم سال، کودک، بچه که سالی چند بر او گذشته باشد : گرفتیم و دیدیم راز سپهر و گفت یا کودک، گواهی ده میان یوسف و زلیخا، بفرمان خدای تعالی بپا خاست و گفت یا عزیز، تو این غلام را چرا عذاب کنی بی گناه است و... تو خوردی چگونه سخن میگویی ؟ ( قصص الانبیاء )، چون موسی از مناجات فارغ شد در دل وی افتاد که فرزند خورد دارم، ( قصص الانبیاء ).معنی خرد در لغتنامه دهخدا
باز ناگه فروبردْت بخرد
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود
نباشد دیولاخ و شوره و خرد
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بمن بخش وی را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده
وَاندر نبرد با هنر بازو
چو مهر آید خرد در دل نماند
گنه را عذر شوید جامه را آب
مر اوراست کو از خرد بهره مند
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
بدو اندرون راستی را بنه
هش و دانشش نیکتر لشکر است
از این سو وز آن سو ترا می کشد
خردمعدن خیر و عدلست و احسان
درویش این نیست آن توانگر
بخرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است
مفزای طول پیرهن و پهنا
خرد اندر سر است بر سر نیست
آخر مثلثی بمثمن درآورم
چون امل مهر تو در دلها مکین
موج محیط از تری ناودان
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
ابا بینی ار خود ابایی نیابی
بندگی عقل و جان فرمان ز تو
بیست مصباح از یکی روشنتر است
برو ازبهراو چشم دگر جوی
که نام بزرگان بزشتی برد
نبود هیچ طفل بخرد خرد
ز نابخردان بهتر از صد بود
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
من از تاریکی کفر بروشنایی آمدم بتاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم، ( تاریخ بیهقی ).
همی کرد فریاد و می گفت شوی...
- پاکیزه خرد: پاک رأی، صافی رأی :
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا
با دل پرخرد سزاوارند
مرا آنکس آرد که کشتی برد
فلان یار بر من حسد می برد
انائی که پر شد دگر چون برد؟
- صاحب خرد: هوشمند، باخرد با عقل و درایت :
از ارزان فروشان برغبت خرد
بمردانگی فوق خود دیدمش
- قوت خرد، قوه خرد: نفس مطمئنه، مقابل نفس غضبیه و نفس اماره : ستوده آن است که قوت خشم [ نفس غضبیه ] در طاعت قوت خرد باشد، ( تاریخ بیهقی ).
- کم خرد: ناقص عقل :
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود،
- مرد خرد: خردمند، عاقل :
ز گیتی بمرد خرد دار گوش
که روزی پلنگیت بر هم درد؟
بالای دراز را خرد کم باشد، ( سعدی )؛ قدبلندها ناقص العقل میباشند، نظیر:کل طویل احمق.
اگر زادمردی نباشد سترگ
که این کینه را خرد نتوان شمرد
که این کار را خرد نتوان شمرد
چنین بود نزد بزرگان و خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد
هزار بتکده خرد گرد حوض اندر
بر یک تن خرد نرگس برّی
به از صد بزرگان کشان کار خرد
گرفتند دیگر بزرگان و خرد
همه خسته دید از بزرگان و خرد
که گیتی بسوزد چو گردد بلند
زی عقل نه خرد است و نه کلان است
مغرور نداری بچنین خرد و کلان را
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ
هم خرد چنان آینه نماید
گنج بزرگ است پس از رنج خرد
می شناسم که فاعلی است نه خرد
آنکه گیتی به پیش چشمش خرد
از بزرگان خرده دان برخاست
که بعمری بدست آمده ایم
- امثال :
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن
خردنگرش و بزرگ زیان مباش
نهنگ آن به که با دریا ستیزد
جانم ببری همی ندانی رنجم
کز آن نامدارانْش او بود خرد
بسی رود و کوه و بیابان سپرد
غم خرد را خرد نتوان سپرد
نوشتندش اندر میان حریر
وز آن خرد چندی سخن هابراند
ترا از نژاد که باید شمرد؟
ترسم که ناگوارد کایدون نه خردخاید
بزد بر سرش ترک بگسست خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد
همی خرد شد پهلو و یالشان
کشانش به پیش سراپرده برد
دو کتف من بیندازی چو شاپور
سر و گردن هر دو بشکست خرد
برآورد و زد بر زمین کرد خرد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
ز بادام بر ماه و مرجان خرد
گهی ریخت گاهی بفندق سترد
- باران خرد، خرد باران ؛ باران ریز، بارانی که دارای قطرات ریز باشد :
بر سرْت بجای خرد باران
- خردخاکشی: له، ریزریز.
- خردخرد: رفته رفته، آهسته آهسته.
- خرد شکستن: ریزریز کردن، کوچک کوچک کردن :
میری چو خراز گزاف وبرخیزد
تا پشّه نکوبد به لگد خرد سر پیل
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار
با خردمردش کفواً احد.
- خرد و خمیر: له و لورده، نرم، له.
- درم خرد ؛ پولی که از یک درم ارزشش کمتر بوده است :
چون بر درم خرد زده سین سماعیل
|| حقیر، پست، خوار، ناقابل :
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد
که دشمن ندارد خردمند خرد
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود
من بماندم بچشم ایشان خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
خردهمت همیشه خوار بود
سپاهی بر اوانجمن شد نه خرد
سدیگر کس ، از کاهلی برد خرد
کز آن خرد بخشش چه آمد پدید
چون بیشتر آمد شتر و بار ببردمعنی خورد در لغتنامه دهخدا
وگر خوردش از کوشش خویش بود
زمانه مرا چون برادر بُدی
- اندرخورد: موافق، سزاوار ( یادداشت بخط مؤلف ) :
شهی شمارد درخورد افسر و دیهیم
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من
اگر ساخت درخورد او هم ندارم
نیست درخورد چون تو مهمانی
که درخورد انعام و اکرام خویش
که شکری ندانم که درخورد اوست
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل
خورد ایشان پوست ِ روی مردمان
نبودی بخورد اندرون بیش و کم
جهانی بداد و دهش زنده کرد
همی داد مر خوردشان باربار
نکوئی همی کرد بیش از شمار
نه بگسست از چشم او نایزه
خورنده ست و خوردش همه جان کافر
به است از داروی بسیار خوردن
که بی خورد ماند میان رمه
اگر خورد خواهی و جای نهفت
گشت ازاین سان چون کلان شد مارخور لکلک بچه
هندوی دو که مرا طبخ گرند
خوردهایی چه گویم از حد بیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
رغبت نکند بهیچ دراج
خوان نهادند و خوردها بر سر
گر بگویم خوردشان ، گردد دراز
تا نباشد خوردتان فرزند پیل
همان پوشش و خورد بسیار داد
ندارددهد پوشش و خورد نیز
پس آنگه چو گرگان بدرّدْت باز
کز او خورد و پوشش نیاید بچنگ
بدین داد فرمان یزدان بپای
|| ( مص مرخم ، اِمص ) مقابل زد ( از مصدر زدن ).
- زد و خورد: کتک کاری.
|| خوردن، تغذیه، ( یادداشت بخطمؤلف ) :
نباید جز این چاره ای نیز کرد
وز اندازه خورد بیرون بود
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب
شگفت آنکه کمّی نگیرد ز خورد
نه از کین شود مانده نز خوردْ سیر
این سخن زی او محال و منکر است
نیروی تنش به خورد باشد
خورد نگه دار بکم خوارگی
که چشمه کند خورد را خوشگوار
توان خویشتن را مَلَک خوی کرد
- بخورد دادن: اطعام کردن، به او خورانیدن، خوراک او کردن : او را ببازار مصر بردند و پاره بکردند و بخورد سگانش دادند، ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ).
بخورد سگان سیاهش دهد
- || گذاردن که چیزی در جسمی نفوذ کند چنانکه روغن در پوست کسی مالیدن تا جذب او شود.
- خواب و خورد ؛ خواب و خوراک، خوابیدن و خوردن :
زخواب و ز خورد و ز جای نهفت
که من دور ماندم ز خواب و ز خورد
طبیعت پای جانش را شده بند
پس درآرد دستشان اندر جهان خواب و خورد
نز بهر هوی و خواب و خورد است
- خورد و آرام ؛ خوردن و راحت کردن :
وز او دور شد خورد و آرام و خواب،
کسی را نبد خورد و آرام و خواب
همان یک سواره همان شهریار
- برخورد: تصادف.
|| آشامیدن، ( یادداشت بخط مؤلف ) : و اندر رباط یک چشمه آبست چندانکه خورد را بکار شود و ایشان را هیچ کشت و برز نیست ( حدود العالم )،
در آن آشیانه بسان اسیر
که گرماش گرم است و سرماش سرد
چو سیماب در پیکر لاجورد
هم از تیغ چون آب زهر آبخورد
- پیش خورد: پیش خورده، خوردن و مصرف کردن محصول ( بصورت پیش فروش ) قبل از موقعرسیدن آن :
فرخی امید به از پیش خورد
- زنگارخورد: زنگارخورده، آنچه زنگ آن را خورده و از بین برده باشد،
- || آنچه زنگ آن را زدوده باشند، صیقلی، زدوده، پاک ، چنانکه شمشیر و جز آن :
که زنگی ز گردش درآمد بگرد
مرا بکار بداندیش چند باید بود؟
زدایم بدان زنگ از آئینه گرد
هم سالخورد و هم جوان
ز گستاخی خسروان بازگرد
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت...
- || کف شیر، سرشیر ( ناظم الاطباء ).
- نیم خورد: نیم خورده، بازمانده طعام کسی، قسمتی از غذا که پس از تناول در ظرف بماند :
نیم خوردِ دهان گندیده
- پشه خورد: پشه کوچک ( ناظم الاطباء ).
- خورد کردن: ریزه ریزه کردن ( ناظم الاطباء ).
- خورد و مرد: ریزه از هر جنس ( ناظم الاطباء ).
- کارِ خورد: کارِ خُرد، کار حقیر و بی اهمیت :
مرگ چنان خواجه نه کاریست خورد
ندارد بدین کودک خورد مهر